شعر به مناسبت اربعین :


باز باران با ترانه / میخورد بر بام خانه
یادم آمد کربلا را، / دشت پرشور و بلا را،
گردش یک ظهر غمگین، / گرم و خونین،
لرزش طفلان نالان، / زیر تیغ و نیزه ها را،
با صدای گریه های کودکانه / وندرین صحرای سوزان،
میدود طفلی سه ساله / پر زناله ، دلشکسته ، پای خسته
باز باران ، قطره قطره، / میچکد از چوب محمل،
آخ باران / کی بباری برتن عطشان یاران
ترکنند از آن گلو را / آخ باران .. آخ باران

دلگیر نشدن ،


دلگیر نشدن ،
 کار آسانی نیست ؛
ظرفیت می خواهد .
هر کس که گفت:
 من ابدا دلگیر نمی شوم ،
و می خندد ،
بدان ؛
ماسک شادی بر چهره زده و
 از ارتفاع دلگیری سخن می گوید ...

بهار
.

ویکتور هوگو

 تمام آن چیزی که درباره تو در سرم هست، ده ها کتاب می شود،
اما تمام آن چیزی که در دلم هست فقط دو کلمه است.      "دوستت دارم"
                                                                                                     
 ویکتور هوگو

و باد آواز می خواند .

اینک تو آرام و بی دغدغه خفته ای ،
و باد آواز می خواند .
باد انگار که ستاره ها را جا به جا می کند .
باد دریا را زنده می کند ،
درختان را ، چمن را ،
گندمزارها را ،
تو باید باد ، برف ، باران ، آفتاب ، درختان ، چشمه ها ، کوه ها ،
و همه بوته های خار را دوست داشته باشی ؛
تا زندگی را دوست داشته باشی ؛
تا عشق را ...

بهار
.

یه وقتایی میشه که خیلی غمگینی

یه وقتایی میشه که خیلی غمگینی
یه وقتایی میشه که فکر میکنی خیلی تنهایی
یه وقتایی میشه که فکر میکنی همه فراموشت کردن ...
ولی درست همون لحظه های سخت  دوستانی میان سراغت که فکرشو هم نمیکنی
اونوقته که میبینی چقدر دنیات قشنگ میشه و چه آرامشی بهت دست میده
چون یه خونواده بزرگ اینجا داری که هر کدومشون به طریقی دوستت دارن و بفکر تو هستن
و این با ارزش ترین چیزیه که میتونی داشته باشی.......... خیلی دوستتون دارم :)
" علیرضا دریادل "

دریا هنگامه می کند ...

دریا هنگامه می کند ...
 می خروشد ،
نعره می کشد ،
سر به صخره ها می کوبد ،
پیش می تازد ،
عقب می نشیند ،
اما در همه حال زمان را نفی می کند ،
گذشتن را ،
رفتن را ،
پیر شدن را ،
شکستن و تا شدن را ،
مرگ را و ندفین را .
دریا همیشه دریاست با همه ابهت و زیبایی هایش ...

بهار

آغوشت

آغوشت ،
طعنه می زند ،
به قوانین فیزیک ؛
بعد چهارم که هیچ ،
به بعد پنچم می رساند مرا ،
مرا از خودم ، از زمان و از مکان ؛
جدا می کند ...

بهار
.

امشب پایان می دهی به حیاتت ؛

خورشید ؛
امشب پایان می دهی به حیاتت ؛
یا صبح طلوع دوباره ات ، 
چشمانمان را می نوازد ؟
فردا ، گرم میکنی زمین منجمد را ،
 یا این شب طولانی ؛ سحر ندارد ؟
حتی فکر یک لحظه نبودنت ؛ دل تنگم می کند ...

بهار
.

دلم آغوشی عاشقانه می خواهد ،

دلم آغوشی عاشقانه می خواهد ، 
آغوشی مقدس ؛
نه آغوشی از سر هوس ،
آغوشی که دغدغه هایمان را از ما بگیرد ؛
و آراممان کند ...
دلم آغوش کسی را می خواهد که مرا ؛
به خاطر خودم بخواهد ؛
                   نه به خاطر خودش ...

بهار
.

بعضی می گویند ،

بعضی می گویند ، 
عشقی می خواهیم ؛
دست گرمی برای روز مبادا ...
و من به خود می گویم ؛
 در همان روز مبادا ؛
دست هامان خود به خود گرم می شوند ...
عشق دست گرمی نیست ؛
 تجربه کردنی نیست ...
در یک آن و لحظه  ،
تو را درگیر می کند ...

بهار
.