تجاوز دختر 7 ساله به پسری 27 ساله در تهران

تجاوز دختر 7 ساله به پسری 27 ساله در تهران
این اتفاق تاسف بار در محله ی جردن رخ داده
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مادر دختر 7 ساله از خانه بیرون میرود برای خریدبعد از 10 دقیقه دختر درب
خانه ی همسایه را میزند پسری 27 ساله به اسمه کامران در رو باز میکنه با
روی خو شی با سارا صحبت میکند سارا میگوید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
من تنهام میشه بیایید خانه ی ما زیر غذا رو کم کنید تا مادرم برسه من از
گاز میترسم وگرنه خودم این کار انجام میدادم،کامران که متعجب شده بود به
خانه ی دختر 7 ساله(سارا) میرود،وقتی کامران وارد میشود میبیند گاز روشنه

زیره گاز رو کم میکنه بعد سارا برای کامران یک لیوان شربت میاره داخل شربت
داروی بیهوشی ریخته بود،کامران با خوردنه شربت به خوابی عمیق فرو میرود در
همین لحظه
.
.
سارا داد میزنه دارا بیا یه نفرسره کار رفته همه ی این متن رو
خونده

داستان زیبای راز زندگی سعادتمند

 روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود
در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت.
در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر.
مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام !
پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !
مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!!
تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: همیشه خوشحال باشید…
مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!!
مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید.
مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال،
خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم.
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد،
باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام…
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام
زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند،
آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم.
سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند…
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام
زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است …
نکته ها:
سعادتمند کسی است که به مشکلات زندگی بخندد ( شکسپیر)

نمازگذار

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد !!!!؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد !

بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک او احتیاج دارد !

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را نیز برای کمک با خود بیاورد !

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری هم در بین شما هست ؟!!

افراد حاضر در مسجد یا دیدن چاقوی خونی وحشت زده همه نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند !!

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : ای نامسلمانان ! چرا به من نگاه میکنید !!! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

هدیه قلب


دختر: میدونی فردا عمل قلب دارم؟

پسر: آره عزیز دلم.

دختر: منتظرم میمونی؟

پسر: رویش را به سمت پنجره اتاق دختر برمیگرداند تا دخت اشکی را که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت: منتظرت میمونم عشقم...

دختر: خیلی دوستت دارم عزیزم.

پسر: عاشقتم عزیزم

بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت به هوش می آمد،  به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد.

پرستار: آروم باش عزیزم... تو باید استراحت کنی.

دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه. به همین راختی گذاشت و رفت؟

پرستار در حالی که سرنگ آرام بخش را در سرم دخترک خالی میکرد؛ رو به او گفت: میدونی که قلبش رو به تو هدیه کرده؟

دختر به یاد پسر افتاد و اشک از چشمانش جاری شد: آخه چرا؟؟ چرا کسی به من چیزی نگفته بود؟ آخه چرا؟؟؟

بی امان گریه میکرد...

پرستار: شوخی کردم بابا رفته دستشویی الان میاد!

اینا خرسم به دین می دعوتن

یک کشیش مسیحی‌، یک راهب بودایی، و یک ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینند کدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برن، یک "خرس" پیدا کنند و سعی‌ کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند .   بعد از مدتی‌، دور هم جمع میشن و از تجربه شون صحبت میکنن... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی‌ خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرت صلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته و مبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشرفش برگزار بشه". راهب بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری از کلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت و تمرکز صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بود که به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی‌-بودایی انتخاب کنم". پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی‌ که از سر تا پا بدنش توی گچ و باند بود) دراز کشیده بود. ملا گفت : "...الان که  فکر می‌کنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع می‌کردم!!!!

تست هوش

شخصی در یک تست هوش دردانشگاه که جایزه یک میلیون دلاری براش تعیین شده شرکت کرده .سوالات این مسابقه به شرح زیر میباشد ...
 
1-جنگ 100 ساله چند سال طول کشید؟

الف-116 سال   ب-99 سال    ج-100 سال    د- 150 سال
آن شخص از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد .
 
2-کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود؟

الف-برزیل    ب-شیلی    ج-پاناما    د-اکوادور
آن ازدانش اموزان دانشگاه برای جواب دادن کمک خواست .
 
3-مردم روسیه در کدام ماه انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟

الف-ژانویه    ب-سپتامبر     ج-اکتبر    د-نوامبر
آن شخص از خدا کمک خواست .
 
4-کدام یک از این اسامی اسم کوچک شاه جورج پنجم بود؟

الف-ادر    ب-البرت     ج-جورج    د-مانویل
آن شخص این سوال رو با پرتاب سکه جواب داد .
 
5-نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس ارام از چه منبعی گرفته شده است؟

الف-قناری     ب-کانگرو     ج-توله سگ     د-موش صحرایی
آن شخصاز خیر یک میلیون دلار گذشت .

جواب سوالات در پایین

اگر شما فکر میکنید که از آن شخص باهوشتر هستید و به هوش او میخندید پس لطفا به جواب صحیح سوالات در زیر توجه کنید :

.

.
.
.
1- جنگ 100 ساله( 1453-1337 میلادی) به مدت 116 سال به درازا کشید .

2- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته میشود.

3- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته میشود.

4- نام کوچک شاه جورج البرت بود.(در 1936 او نام کوچک خود را تغییر داد.)


جزایر قناری به زبان اسپانیایی کلمه ای میشه که در فارسی به معنی جزایر توله سگها است که ما اسمشو گذاشتیم همون جزایر قناری 5 

نتیجه اخلاقی : هرگز به ذکاوت خود مغرور نشوید و به دیگران نخندید .

بازمانده


تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره درو افتاده برده شد. او با بی قراری به درگاه خداوند دعا کرد تا او را نجات بخشد،او ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت،تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد.

سر آخر تصمیم گرفت کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جست و جوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت. دود به آسمان رفته بود؛ بدترین چیز ممکن رخ داده بود. او عصبانی و اندوهگین فریاد زد:«خدا چگونه توانستی با من چنین کنی؟؟»

صبح روز بعد با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیکتر می شد از جا برخاست،آن می آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید:چطور متوجه شدی که من اینجا هستم؟؟

آنها در جواب گفتند:ما علامت دودی را که فرستادی دیدیم!!

جریمه

افسر راهنمائی یه راننده یک خودرو که با سرعت بسیار بالایی در اتوبان در حال حرکت بود رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
افسر- می شه گواهینامه تون رو ببینم؟
راننده- گواهینامه ندارم . بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر- میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟
-این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
-این ماشین دزدیه؟
- آره همینطوره ولی بذار یه کم فکر کنم ! فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
- یعنی تو داشبورد یه تفنگ
- بله . همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .
- یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟
بله قربان همینطوره!!!
با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره. طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس آژیرکشان ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
سروان: ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
مرد:- بله بفرمائید !!
گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
سروان:-این ماشین مال کیه؟
مرد:-مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !
اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
- میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
- البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !
- میشه صندوق عقب رو بزنین بالا . به من گفتن که یه جسد اون تویه !!
- ایرادی نداره
مرد در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
سروان: من که سر در نمی آرم . افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
مرد: عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم.

طوطی

یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت.
او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند.
اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟».
این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته ... از شما کمک می خواهم.
من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشیش که از حرف های خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند.
من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم ... آنها خیلی خوب حرف می*زنند و اغلب اوقات دعا می خوانند ...
به شما توصیه می کنم طوطی هایتان را مدتی به من بسپارید.
شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.

خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت.

فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت.
کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت.

یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟
طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند.
سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار، دعاهامون مستجاب شد.!!!

یه استادی بودم هر سری میومد سر کلاس به دخترا تیکه مینداخت..
یه بار دخترا تصمیم گرفتن با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون!

قضیه به گوش استاد رسید یعنی رسوندند جلسه بعد یکم دیر اومد سر کلاس!


یهو گفت از انقلاب داشتم میومدم دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده رفتم جلو پرسیدم گفتن با کارت دانشجویی شوهر میدن!

 دخترا پا شدن برن بیرون استاد گفت کجا میرید وقتش تموم شد تا ساعت 10 بود.