شعر ادب

قایقی میخواهم،تا که از دریای طوفانی افکار، نجاتم بدهد ...
قایقی محکم،از جنس خیال،که به قلب این تلاطم بزنم...
توری رویا بر گستره ی امواج ذهن پر تشویش خودپهن کنم
و از میان زلال بیکسی ها،
واژه واژه آرزوی محال بیرون بکشم...
خستگی هایم را تا دور دستها پارو بزنم
...
لب ساحل آرام تنهایی،آتش شعری بپا کنم...
تا محاله آرزوها را در شعله اینشعر بسوزانم
و
از دل چشمه ی نقره فام مهتاب،
جرعه جرعه امید بر کاسه ی بند زده ی احساساتم بریزم،
باشد که باورهایم گلویی تازه کنند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد