یک کشیش مسیحی، یک راهب بودایی، و یک ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا
ببینند کدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم
به یک جنگل برن، یک "خرس" پیدا کنند و سعی کنند اون "خرس" رو به دین
خودشون دعوت کنند . بعد از مدتی، دور هم جمع میشن و از تجربه شون صحبت
میکنن... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی خرس رو دیدم، براش چند
آیه از کتاب مقدس (درباره قدرت صلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش
آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته و مبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین
مراسم تشرفش برگزار بشه". راهب بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب
توی جنگل دیدم..براش مقداری از کلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش
از قدرت ریاضت و تمرکز
صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بود که به من اجازه داد غسل تعمید
بدهمش و براش یک اسم مذهبی-بودایی انتخاب کنم". پس از آن، هر دو به ملای
مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی که از سر تا پا بدنش توی گچ و
باند بود) دراز کشیده بود. ملا گفت : "...الان که فکر میکنم، میبینم که
شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع میکردم!!!!