یه وقتایی میشه که خیلی غمگینی

یه وقتایی میشه که خیلی غمگینی
یه وقتایی میشه که فکر میکنی خیلی تنهایی
یه وقتایی میشه که فکر میکنی همه فراموشت کردن ...
ولی درست همون لحظه های سخت  دوستانی میان سراغت که فکرشو هم نمیکنی
اونوقته که میبینی چقدر دنیات قشنگ میشه و چه آرامشی بهت دست میده
چون یه خونواده بزرگ اینجا داری که هر کدومشون به طریقی دوستت دارن و بفکر تو هستن
و این با ارزش ترین چیزیه که میتونی داشته باشی.......... خیلی دوستتون دارم :)
" علیرضا دریادل "

دریا هنگامه می کند ...

دریا هنگامه می کند ...
 می خروشد ،
نعره می کشد ،
سر به صخره ها می کوبد ،
پیش می تازد ،
عقب می نشیند ،
اما در همه حال زمان را نفی می کند ،
گذشتن را ،
رفتن را ،
پیر شدن را ،
شکستن و تا شدن را ،
مرگ را و ندفین را .
دریا همیشه دریاست با همه ابهت و زیبایی هایش ...

بهار

آغوشت

آغوشت ،
طعنه می زند ،
به قوانین فیزیک ؛
بعد چهارم که هیچ ،
به بعد پنچم می رساند مرا ،
مرا از خودم ، از زمان و از مکان ؛
جدا می کند ...

بهار
.

تجاوز دختر 7 ساله به پسری 27 ساله در تهران

تجاوز دختر 7 ساله به پسری 27 ساله در تهران
این اتفاق تاسف بار در محله ی جردن رخ داده
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مادر دختر 7 ساله از خانه بیرون میرود برای خریدبعد از 10 دقیقه دختر درب
خانه ی همسایه را میزند پسری 27 ساله به اسمه کامران در رو باز میکنه با
روی خو شی با سارا صحبت میکند سارا میگوید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
من تنهام میشه بیایید خانه ی ما زیر غذا رو کم کنید تا مادرم برسه من از
گاز میترسم وگرنه خودم این کار انجام میدادم،کامران که متعجب شده بود به
خانه ی دختر 7 ساله(سارا) میرود،وقتی کامران وارد میشود میبیند گاز روشنه

زیره گاز رو کم میکنه بعد سارا برای کامران یک لیوان شربت میاره داخل شربت
داروی بیهوشی ریخته بود،کامران با خوردنه شربت به خوابی عمیق فرو میرود در
همین لحظه
.
.
سارا داد میزنه دارا بیا یه نفرسره کار رفته همه ی این متن رو
خونده

دکتر علی شریعتی‏

مرثیه فوق العاده زیبای شهید مصطفی چمران در سوگ دکتر علی شریعتی :

ای علی : همراه تو به کویر می‌روم , کویر تنهائی ، زیر آتش سوزان عشق، درطوفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم ، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه ، بر پیکر کشتی شکسته ی حیات وجود ما می‌تازد . ای علی : همیشه فکر می‌کردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی : من آمده‌ام که بر حال زار خود گریه کنم ، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و ناله ما احتیاج داشته باشی ! خوش داشتم که وجود غم‌آلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهائی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی . می‌خواستم که غم‌های دلم را بر تو بگشایم و تو « اکسیر صفت » غم‌های کثیفم را به زیبائی مبدّل کنی و سوز و گداز دلم را تسکین بخشی . می‌خواستم که پرده‌های جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی (ع) و حسین (ع) می‌گذرد، بر تو نشان دهم و کینه‌ها و حقه‌ها و تهمت‌ها و دسیسه ‌بازی‌های کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم . ای علی : تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها می‌دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم می‌کردم , اما هنگامی ‌که با تو آشنا شدم ، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو همراز و همنشین شدم. ای علی : تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی. ای علی : شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ بنت جبیل رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم تل مسعود در میان جنگندگان امل گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن کویر تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همه ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود… ای علی : همراه تو به کویر می‌روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می‌تازد. ای علی : همراه تو به حج می‌روم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو می‌شوم، اندامم می‌لرزد و خدا را از دریچه چشم تو می‌بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می‌آیم و با خدا به درجه وحدت می‌رسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو می‌روم، راه و رسم عشق بازی را می‌آموزم و به علی بزرگ آن‌قدر عشق می‌ورزم که از سر تا به پا می‌سوزم…. ای علی : همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می‌روم؛ اتاقی که با همه کوچکی‌اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)،حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است. راستی چقدر دل‌انگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان می‌دهی که صورت خاک‌آلود پدر بزرگوارش را با دست‌های بسیار کوچکش نوازش می‌دهد و زیر بغل او را که بی‌هوش بر زمین افتاده است، می‌گیرد و بلند می‌کند! ای علی : تو ابوذر غفاری را به من شناساندی، مبارزات بی‌امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین‌اراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوان‌پاره‌ای را به دست گرفته، بر فرق ابن کعب می‌کوبد و خون به راه می‌اندازد ! من فریاد ضجه‌آسای ابوذر را از حلقوم تو می‌شنوم و در برق چشمانت، خشم او را می‌بینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را می‌یابم که ابوذر قهرمان، بر شن‌های داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان می‌دهد ای علی : تو در دنیای معاصر، با شیطان‌ها و طاغوت‌ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانی‌نمایان، با دشمنی غرب‌زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبه‌رو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان زر و زور و تزویر برخاستی و همه را به زانو در آوردی. ای علی : دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، روشنفکر می‌نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت‌ها کردند. رژیم شاه نیز که نمی‌توانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می‌دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره … """ شهید """ کرد… مرثیه فوق العاده زیبای شهید مصطفی چمران در سوگ دکتر علی شریعتی : ای علی : همراه تو به کویر می‌روم , کویر تنهائی ، زیر آتش سوزان عشق، درطوفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم ، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه ، بر پیکر کشتی شکسته ی حیات وجود ما می‌تازد . ای علی : همیشه فکر می‌کردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی : من آمده‌ام که بر حال زار خود گریه کنم ، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و ناله ما احتیاج داشته باشی ! خوش داشتم که وجود غم‌آلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهائی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی . می‌خواستم که غم‌های دلم را بر تو بگشایم و تو « اکسیر صفت » غم‌های کثیفم را به زیبائی مبدّل کنی و سوز و گداز دلم را تسکین بخشی . می‌خواستم که پرده‌های جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی (ع) و حسین (ع) می‌گذرد، بر تو نشان دهم و کینه‌ها و حقه‌ها و تهمت‌ها و دسیسه ‌بازی‌های کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم . ای علی : تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها می‌دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم می‌کردم , اما هنگامی ‌که با تو آشنا شدم ، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو همراز و همنشین شدم. ای علی : تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی. ای علی : شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ بنت جبیل رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم تل مسعود در میان جنگندگان امل گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن کویر تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همه ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود… ای علی : همراه تو به کویر می‌روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می‌تازد. ای علی : همراه تو به حج می‌روم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو می‌شوم، اندامم می‌لرزد و خدا را از دریچه چشم تو می‌بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می‌آیم و با خدا به درجه وحدت می‌رسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو می‌روم، راه و رسم عشق بازی را می‌آموزم و به علی بزرگ آن‌قدر عشق می‌ورزم که از سر تا به پا می‌سوزم…. ای علی : همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می‌روم؛ اتاقی که با همه کوچکی‌اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)،حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است. راستی چقدر دل‌انگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان می‌دهی که صورت خاک‌آلود پدر بزرگوارش را با دست‌های بسیار کوچکش نوازش می‌دهد و زیر بغل او را که بی‌هوش بر زمین افتاده است، می‌گیرد و بلند می‌کند! ای علی : تو ابوذر غفاری را به من شناساندی، مبارزات بی‌امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین‌اراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوان‌پاره‌ای را به دست گرفته، بر فرق ابن کعب می‌کوبد و خون به راه می‌اندازد ! من فریاد ضجه‌آسای ابوذر را از حلقوم تو می‌شنوم و در برق چشمانت، خشم او را می‌بینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را می‌یابم که ابوذر قهرمان، بر شن‌های داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان می‌دهد ای علی : تو در دنیای معاصر، با شیطان‌ها و طاغوت‌ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانی‌نمایان، با دشمنی غرب‌زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبه‌رو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان زر و زور و تزویر برخاستی و همه را به زانو در آوردی. ای علی : دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، روشنفکر می‌نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت‌ها کردند. رژیم شاه نیز که نمی‌توانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می‌دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره … """ شهید """ کرد…

امشب پایان می دهی به حیاتت ؛

خورشید ؛
امشب پایان می دهی به حیاتت ؛
یا صبح طلوع دوباره ات ، 
چشمانمان را می نوازد ؟
فردا ، گرم میکنی زمین منجمد را ،
 یا این شب طولانی ؛ سحر ندارد ؟
حتی فکر یک لحظه نبودنت ؛ دل تنگم می کند ...

بهار
.

دلم آغوشی عاشقانه می خواهد ،

دلم آغوشی عاشقانه می خواهد ، 
آغوشی مقدس ؛
نه آغوشی از سر هوس ،
آغوشی که دغدغه هایمان را از ما بگیرد ؛
و آراممان کند ...
دلم آغوش کسی را می خواهد که مرا ؛
به خاطر خودم بخواهد ؛
                   نه به خاطر خودش ...

بهار
.

بعضی می گویند ،

بعضی می گویند ، 
عشقی می خواهیم ؛
دست گرمی برای روز مبادا ...
و من به خود می گویم ؛
 در همان روز مبادا ؛
دست هامان خود به خود گرم می شوند ...
عشق دست گرمی نیست ؛
 تجربه کردنی نیست ...
در یک آن و لحظه  ،
تو را درگیر می کند ...

بهار
.

خاطرت هست؟

خاطرت هست؟
می گفتم در قانون من
چه بدانی چه ندانی،
چه بخوانی چه نخوانی
وقتی خون به نقطه ی جوش می رسد،
...شعر می شود...

اما چند روزیست واژه ها خیال قافیه شدن ندارند!
شعر امشبم تنها یک کلمه است:

تــــــ ــو!‬

دلم زیارت می خواهد ...
دلم ارامش حرم را می خواهد...
دلم نگاه به گنبد و درد و دل با آقا را می خواهد ...
دلم نسیم آرام بخش وقت نماز را می خواهد ...
دلم نوای زیبای اذان را می خواهد ..
دلم خیره شدن به کفتران حرم را می خواهد ...
دلم در دل ؛ درد و دل کردن با امام رئوفم را می خواهد ...
دلم زیارت می خواهد ...

بهار
.