طنز کوتاه






تلویزیون سریال پخش میکنه، حقوق پسره ۴۰۰ هزارتومنه

زنش برنامه ریزی میکنه در طول چندماه
هم ماشین لباسشویی میخرن هم جاروبرقی، هم فرش دستباف!
تازه مستأجرم هستن و به روح هم اعتقاد ندارن!


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


لپ تاپم رو بردم نمایندگیش می گم ضربه خورده کار نمیکنه، یارو میگه ضربه فیزیکی؟!!
گفتم نه ، بی محلی کردم یکم، ضربه روحـــی خورده!!


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید …
- امسال روزه می گیری؟
+ اگه خدا بخواد …
- منم می گیرم، ولی کدوم پزشک این همه سختی رو برا بدن تایید می کنه ؟
+ همون که وقتی همه پزشکان جوابت کردن ، برات معجزه می کنه !


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


بعضی از آدم ها
فقط
از دور آدم اند !


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


تمام گلها به دست انسان چیده شدند
تنها گل خشخاش بود
که انتقام همه ی گلها را از انسان گرفت…!


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


لبخند همیشه زیبا نیست
مخصوصا ً وقتی که یه تیکه سبزی لا دندونت گیر کرده !

تخمه سیاه حتی !


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


 یه معلم دین و زندگى داشتیم بش میگفتیم رونالدینیو
به این سمت کلاس نگاه میکرد به اون طرفیا منفى میداد!
خیلى تکنیکى بود


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


موندم این گوشی هفصد تومنیه رو نخرم یا اون نهصد تومنیه رو !


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
۱۵-۱۶
 روز از ماه رمضون گذشت
هنوز کسی افطار دعوتمون نکرده که هیچ
کسی هم در این خونه رو نزد یه آش کشکی شعله زردی اصن هیچی !
ملت دین و ایمونشون سست شده


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

آدمایی که زایاد میخوابن تنبل نیستن
انگیزه ای واسه بیدار بودن ندارن
وگرنه شما بگو فردا ساعت ۵ صبح بریم شمال، هرکی پانشه !


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

همیشه سعی کنید گول باطن افراد رو بخورین !


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

یکی از رسالت های ِ فلش مموری گم شدنه!
اصن آفریده شده واسه گم شدن


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

شمام بچگی تو دستشویی دور مورچه ها آب می ریختین زندانی شن
بعد نجاتشون می دادین که قدر زندگیشون و بهتر بدونن؟
شمام هنوز این کارو می کنین؟


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠
♠♠

اگه تو تاکسی و اینا چار پنج تا اسمس دادین دستتون خسته شد
بدید بغل دستیتون ادامه شو براتون بنویسه. اون بیشتر در جریانه


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

مامانم هنوز معتقدِ که چون من همیشه پایِ اینترنتم پول تلفن زیاد میاد !


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

باکلی احساس به نامزدم میگم :
وای چقدر دوست دارم…میگه از ته دل میگی؟
پ ن پ از سر پیچ لوزالمعده میگم!!!


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

همینطور که یه ماه در سال نمی‌ذارن کسی چیزی بخوره که فقیرا رو درک کنیم
یه ماه هم بیان همینجوری بهمون پول بدن صفا کنیم ببینم پولدارا چی می‌کشن !


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

طبق آخرین خبرها با اطلاع شدیم شما ۲ فروند مرغ در فریزر خود نگهداری میکنید !
بیایید شادی هایمان را قسمت کنیم !


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

میگن تو جهنم مگسا با آدم کش میزنن تو سرمون!


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

رفتم سوپر مارکت سر خیابون،یه بچه اومده به فروشنده میگه پفک چنده ؟
فروشنده میگه چه پفکی ؟ میگه این پفک پونصد تومنیا


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

واقعا سوال شده برام
چرا اکثر مردا موقع صحبت با جنس مخالف تن صداشون تغییر میکنه !؟


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

طرف ﻋﮑﺴﺸﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﮐﺖ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ﻫﻤﻪ
ﺳﯿﮕﺎﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﭘﺮﻭﻓﺎﯾﻠﺶ
ﻧﻮﺷﺘﻪ: ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ
یعنی اعتماد به نفسه تورو خر داشت الان سلطان جنگل بود


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


یه سری از آدما مغزشون فقط مسئولیت کنترل اندامشونو به عهده داره
و فکر کردن براش تعریف نشده


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


کسانی که جمله “همینی که هست” رو بکار میبرن
یادشون باشه که همیشه “همین” نمیمونه…!!!


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


من نمیگم زن من بشینه تو خونه ظرف بشوره
پاشه تو خونه ظرف بشوره
همچین آدم دموکراتیم من


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


پدر هادی مکانیکه سیبیل داره قدّش کوتاس
یه نموره هم چاقه ، بهش میگن علی ماریو


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


تنها رقاصانی که هیچ وقت به جهنم نمیروند بندری ها هستند
چون در عین رقصیدن میگن توبه توبه !
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠


خیلی حس خوبیه اینکه بدونی یکی نگرانته…
خیلی حس بهتری میشه اگه اون یه نفر بشه ۶,۷ نفر…
یکیم از یکی خوشگل تر ! به به !


♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠طنز نوشته های کوتاه♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
یه عده ادم نفهم هستن که میفهمن نفهم هستن ولی نمیفهمن که میفهمیم نفهمن
اصلا یه وضی !


یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد!!!

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند
مرد به آرامی گفت: مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی حوصلگی گفت: ایشان ت
مام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد.

منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.

اما این طور نشد. منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت: شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند.

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.

خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. رییس تحت تاثیر قرار نگرفته شده بود ... ا و یکه خورده بود. با غیظ گفت: خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود .

خانم به سرعت توضیح داد : آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم . رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدراست ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه نیزهمین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد

یعنی دومین دانشگاه برتر در تمام دنیا

بچه

خانومی برای درمان مشکل بچه دار نشدن خود به پزشک مراجعه کرد. پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است.

زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟
پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..
زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد.
چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند.

ادامه مطلب ...

روزی که امیر کبیر گریست

سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانان ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود . هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند . روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی.. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد... در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.✔

مدیریت ایرانی

یه روز یه تیم قایقرانی ایرانی تصمیم می گیرد که با یک تیم ژاپنی در یک مسابقه سرعت شرکت کنند. هر دو تیم توافق می کنند که سالی یک بار با هم رقابت کنند ....
هر تیم شامل 8 نفر بود ...
در روزهای قبل از اولین مسابقه هر دو تیم خیلی خیلی زیاد تلاش می کردند که برای مسابقه به بیشترین آمادگی برسند .

روز مسابقه فرا می رسد و رقابت آغاز می شود . هر دو تیم شانه به شانه هم به پیش می رفتند و درحالی که قایقها خیلی نزدیک به هم بودند ، تیم ژاپنی با یک مایل اختلاف زودتر از خط پایان می گذرد و برنده مسابقه می شود.  

ادامه مطلب ...

دو سال

پادشاه پیری در هندوستان، دستور داد مردی را به دار بیاویزند. همین که دادگاه تمام شد، مرد محکوم گفت: "اعلی حضرتا، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایاتان چه می کنند. به گورو ها، خردمندان، مارگیران، و مرتاضان احترام می گذارید. بسیار خوب. وقتی بچه بودم، پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز درآورم! در این کشور هیچ کس نیست که این کاررا بلد باشد، باید مرا زنده نگه دارید."
پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند. مرد محکوم گفت:"باید دو سال در کنار این جانور بمانم." پادشاه گفت: "دو سال به تو وقت می دهم. اما اگر بعد از این دو سال، اسب پرواز نکند، تو را به دار می آویزم." مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است. وقتی به خانه رسید، دید که خانوادهاش سیاه پوشیده اند.
بعد از شنیدن اتفاقات به وجود آمده،همه فریاد زدند: "دیوانه شده ای؟ از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز دربیاورد؟!"
مرد پاسخ داد: "نگران نباشید. اول اینکه هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند، یک وقت دیدید که یاد گرفت! دوم این که پادشاه خیلی پیر است و شاید در این دو سال بمیرد. سوم اینکه شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم! حالا فرض کنید انقلاب و شورش بشود، حکومت سرنگون بشود ، جنگ بشود. و آخراینکه اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد، دو سال دیگر زندگی کرده ام و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم. فکر می کنید همین کم است؟"

منم معشوق زیبایت



منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن

ادامه مطلب ...

قفث

داستان طنز زیبا که نشان از کمال هوشمندی و ابتکار و خلاقیت و نبوغ هموطنان ایرانی بخصوص در مورد

استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی دارد:

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه

آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.

 

ذهن ایرانی!


 

یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها

گفت:

صبر کن تا نشانت بدهیم

ادامه مطلب ...

دوست های جون جونی

دوتا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند . یک سال زمستان بدی شد و به قدری برف روی زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها به ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس .
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت :«چاره نداریم مگر اینکه بزنیم به ده .»

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعریف می کرد که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد.
او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود، بی اختیار ایستادم.
مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خودمی کوشد مرا مجذوب کرده بود.
مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت و رفت، چند متر آن طرف تر در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد.
رفتار وی گیجم کرد. به او نزدیک شدم و پرسیدم مگرآن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود؟
نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است.
دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند