کادوی تولد

جعبه بزرگ را که به زیبایی کادو پیچ شده باز می کنم، توی‌اش یک جعبه ی کادو پیچ شده‌ی دیگر است، توی آن هم یکی دیگر، از این شوخی تکراری و لوث شده لجم می‌گیرد، می گذارمش کنار، خیره نگاهش میکنم، دوباره شروع می کنم به باز کردن جعبه ها، نمی تواند خالی باشد، بالاخره توی آخرین جعبه ها باید چیزی گذاشته باشد. ادامه میدهم، به آخرین جعبه که می رسم، قلبم تندتر می زند، توی جعبه ی آخر یک کاغذ است، کاغذ را با حرص بلند می‌کنم! زیر کاغذ یک گردنبند زیباست که براقی‌اش چشمم را خیره می‌کند.خدای من! با اینکه سلیقه‌اش در نحوه‌ی غافلگیر کردنم خیلی بد بود، اما در انتخاب نوع و شکل و شمایل هدیه‌اش بدجوری ذوق زده‌ام می‌کند. می‌روم جلوی آینه و امتحانش می‌کنم، قفلش سخت بسته می‌شود، کمی که با قفل گردنبند ور می‌روم، یاد کاغذ می‌افتم، کاغذ کاهی رنگ، رها شده روی تخت، برمی‌دارمش، نستعلیق و زیبا نوشته: " مَن کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ وَمَن کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الدُّنْیَا نُؤتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِن نَّصِیبٍ "کسى که کشت آخرت بخواهد براى وى در کشته‌‏اش می‌افزاییم و کسى که کشت این دنیا را بخواهد به او از آن مى‌دهیم ولی در آخرت او را نصیبى نیست.

*آیه 20 سوره‌ی شورا

کفش صورتی

سه روز اول هفته جلوی درِ واحد روبرو یک صندل زنانه هست و یک کفش دخترانه صورتی، از پنجره اتاق من که کمتر از یک متر با پنجره اتاق آنها فاصله دارد، صدای شعر خواندن صاحب کفش صورتی می‌آید؛ «ما گلیم ما سنبلیم ما بچه های ....» سه روز آخر هفته به صندل زنانه و کفش دخترانه صورتی یک کفش مردانه هم اضافه می‌شود، سه روز آخر هفته، آخر شب‌ها از پنجره‌ای که کمتر از یک متر با پنجره اتاق من فاصله دارد، صدای گریه‌های صاحب صندل زنانه می‌آید که با هق‌هق می‌گوید: «حق من نبود ...»

تا حالا نه صاحب کفش صورتی را دیده‌ام نه صاحب صندل زنانه و نه کفش مردانه، تنها می‌دانم به فاصله یک متری از من دخترکی زندگی می‌کند که سه روز آخر هفته را با صدای هق‌هق‌ مادرش به خواب می‌رود....