منم معشوق زیبایت



منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن

ادامه مطلب ...

قفث

داستان طنز زیبا که نشان از کمال هوشمندی و ابتکار و خلاقیت و نبوغ هموطنان ایرانی بخصوص در مورد

استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی دارد:

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه

آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.

 

ذهن ایرانی!


 

یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها

گفت:

صبر کن تا نشانت بدهیم

ادامه مطلب ...

شعر ادب

قایقی میخواهم،تا که از دریای طوفانی افکار، نجاتم بدهد ...
قایقی محکم،از جنس خیال،که به قلب این تلاطم بزنم...
توری رویا بر گستره ی امواج ذهن پر تشویش خودپهن کنم
و از میان زلال بیکسی ها،
واژه واژه آرزوی محال بیرون بکشم...
خستگی هایم را تا دور دستها پارو بزنم
...
لب ساحل آرام تنهایی،آتش شعری بپا کنم...
تا محاله آرزوها را در شعله اینشعر بسوزانم
و
از دل چشمه ی نقره فام مهتاب،
جرعه جرعه امید بر کاسه ی بند زده ی احساساتم بریزم،
باشد که باورهایم گلویی تازه کنند...

شعر و ادب

رأس ۸ که میشود نیمکت چوبی پارک،آمدنم را انتظار میکشد...
و من کلافه از حضور سنگین آدمکهای شهر،سبزشدن چراغ را به عبور،بی تاب میشوم...
بازی رنگها که پایان میگیرد،تمام وجودم شوق رسیدن دارد...
نیمکت چوبی که دلواپس از تأخیر چند دقیقه ای پیش آمده،زیر هم سایه گی سپیدار کز کرده با دیدنم سراسر آغوش باز میشود...
خودم را رها میکنم،
تمام خستگی هایم را مادرانه به دوش میگیرد...
صدای تق تق فرسودگیچوبهای تنش،نفس نفس زدنم را قربان صدقه میروند...
دست که روی شانه هایش میاندازم،آرام میگیرد...
دسته ی فلزی زنگ زده اش مرا میفهمد...
سراپا گوش است برای شنیدن درد دل های نگاهم...
انگار از تمام دنیا،فقط به خستگی های تن یک رهگذر راضیست...
دلم میخواهد برایش از بی تفاوتی آدمها،پوچی لحظه لحظه ی زندگی و اصالت بیکسی های سر به فلک کشیده ام گله کنم...
اما...
چشمم که به پایه های چوبی اسیر بی رحمی آسفالت اش می افتد،
دلم برحم می آید...
انصاف نیست درد دلهایم را با نیمکتی در میان بگذارمکه محکوم به زندگی ابدی کنار سپیداریست که از تمام عشق جز سایه سر بودن، به فکرش خطور نکرده است

دوست های جون جونی

دوتا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند . یک سال زمستان بدی شد و به قدری برف روی زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها به ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس .
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت :«چاره نداریم مگر اینکه بزنیم به ده .»

ادامه مطلب ...

مهری

 

چقدر می تپد دلــم که خالی حـیـاط را
قشنگ خـط خـطـی کنم
و با مـداد شـمـعـی ام دو گونه ی سپید مــاه را
صــورتــی کنم
چقدر می تپد دلــم که پله های خــانـه را
... دوتا یـکـی کنم
و التماس میکنم اجازه ام دهید
هـنـوز بـچـگـی کـنـم......

زنها واقعاً چه چیزی می خواهند ؟؟

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتو بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد . پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تأثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت . از این رو ، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سوال بسیار مشکلی پاسخ دهد . آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد ، و اگر پس از یک سال موفق به یافتن پاسخ نشد ، کشته می شد .

سوال این بود : زنـان واقـعـاً چـه چـیـزی می خـواهـنـد ؟

ادامه مطلب ...

زنها واقعاً چه چیزی می خواهند ؟؟

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتو بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد . پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تأثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت . از این رو ، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سوال بسیار مشکلی پاسخ دهد . آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد ، و اگر پس از یک سال موفق به یافتن پاسخ نشد ، کشته می شد .

سوال این بود : زنـان واقـعـاً چـه چـیـزی می خـواهـنـد ؟

غول‌پیکرترین موتورسیکلت دنیا



به گزارش خبرگزاری مهر، این موتورسیکلت که در مسابقه «کامیونهای هیولا» شرکت کرده است همانند یک کامیون واقعی هر چیزی را که سر راهش باشد، ویران می‌کند؛ با این تفاوت که این ویرانگر، واقعا کامیون نیست و یک موتور سیکلت دو چرخ است.

این موتور سیکلت عجیب که Monster Motorbike from Hell (موتورسیکلت هیولا از جهنم) نام دارد حاصل سه سال کار یک بدلکار استرالیایی به نام «ری باومن» است. موتورسیکلت هیولا 9 متر طول، سه متر عرض و 13 تن وزن دارد.

براساس گزارش لارپوبلیکا، این موتور ترکیبی است از یک کامیون 6 دهنده و چرخهای یک بولدوزر خاکبردار است. 

 برای دیدن عکی ها به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب ...

به همین سادگی

 

در همین پیچیدگی های زمان، گاهگاهی ساده بودن لازم است

 

منعطف، آری کمی پر پیچ و تاب، صاف مثل جاده بودن لازم است

 

مثل سرو پر خرامان راست باش، پر صلابت، پر تلاطم، پر غرور

 

پیش مرد روستایی همچو بید، ساکت و افتاده بودن لازم است

 

جام ها را یک به یک باید شکست، بر سر منبر نشینان دغل

 

جامه را باید درید و خورد می، گاهی اهل باده بودن لازم است

 

لشکر دنیا اگر کافر شده است، یا که بسته اب را بر اهل حق

 

مثل حر بن حسین بن علی علیه السلام عاقل و آزاده بودن لازم است

 

سر مکش در کار بی هوشان دهر، دل مده بر ناکسان زندگی

 

از برای آن کس بیچارگان، یار من آماده بودن لازم است