بارون...
بارون و دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره
بارون و دوست دارم هنوز
بدون چتر و سر پناه
وقتی که حرفهای دلم
جا میگیرن توی یه آه
شونه به شونه میرفتیم
منو تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای منو خیابون
شونه به شونه میرفتیم
منو تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای منو خیابون .
بارون و دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه ی پاییزی ما
مرداد داغ دست تو
بارون و دوست داشتی یه روز
عزیز من پرسه ی من
بیا دوباره پا به پا
تو کوچه ها قدم بزن
تو که نیستی ...
شونه به شونه میرفتیم
منو تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای منو خیابون
شونه به شونه میرفتیم
منو تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای منو خیابون........
توی مترو جا شدی، خوشحال باش از جا شدن
هیکلت صاف است یا دولّا چه فرقی میکند؟
لامپ وقتی سوخت، میسوزد؛ مرتب دکمه را
هی نزن پایین و هی بالا، چه فرقی میکند؟
دیو، دیو است و هیولا هم هیولا، واقعا
گودزیلا با مادرِ لیلا چه فرقی میکند؟!
سهم ما از عشق تا یک دانه شلوار است و بس
پیرزن با دختر زیبا چه فرقی میکند؟
صفحهی تقویم ما آیینه در آیینه است
پیش ما امروز با فردا چه فرقی میکند؟
زندگی شطرنج اندوه است و ما سرباز مرگ
تو سفید و من سیاه، اینها چه فرقی میکند؟
باز بوی دفتر
پاک کن ها ی سفید
ته مداد قرمز
باز هم مهر رسید
باز هم رج زدن حرف الف
باز هم دخترکی سر به هوا.دختری گیج که نامش کبراست.
و هزاران سال است
قول ها داده به خود
و گرفته تصمیم
که دگر بار کتاب خود را
باز جا نگذارد.شب به زیر باران
آن کتاب کهنه.همچنان خیس وچروکیده و باران زده است
باز هم سال دگر
باز پاییز دگر
باز تصمیم دگر
باز کوکب خانم
چند مهمان دارد
باز هم سفره رنگین پهن است
و کدام از ماها
در پس این همه سال...
حسرت خوردن از آن سفره کوکب خانم
همچنان با اونیست؟
خوش به حال عباس
خوش به حال کبری
خوش به حال حسنک
که همه دغدغه شان.
سفره ودفتر خیس است وصدای یک بز
خوش به حال همه شان
که زما جاماندند
همه کودک ماندند
ورسیدیم به جایی که هم اکنون هستیم
وغم غربت ایام گذشته است که دایم با ماست!!!!!!!
زیر باران
زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم
و ز باران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر ، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
چتر را تا کنیم و خیس شویم
لحظه ای پشت پا به غم بزنیم
سخن از عشق خود به خود زیباست
سخن عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دست دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
قطره ها در انتظار تو اند
زیر باران بیا قدم بزنیم
پایمردی که پای او جا ماند ...
روی مینهای گوجهای در جنگ
آخر هفته در صف اتوبوس
روی یک صندلی نازک و تنگ ...
با نفسهای تند و پی در پی
دست هایی که پر ز تاول بود
چرخ گِل دار را تکان میداد
فکر یک "راهِ" فکر یک "حل" بود
پلههای ضمخت ... روحش را
با تمام وجود میآزرد
مرد گلدان شمعدانی ها
داشت در خاک خویش می پژمرد
اهل ناله، گلایه، یا غر و لند
اهل جنجال، اهل شکوه نبود
خیبری ها همیشه اینطورند
سوختن ... بیصدا ، و ناله ، و دود
یادمان رفته این زمین زیر...
پای امثال ما اگر سفت است
یا که درب اطاق زن هامان
مطمئن و دو قفله و چفت است
من و تو راست راست میگردیم
بین این کوچهها به هر جائی
یا اگر گربه وطن نشده
مثل یک موش زشت و صحرایی
ساقه ایی روی خاک جا مانده
یا که صد لاله بی کفن شده است
یاسها ، بیوه ... عطرشان بر باد
رفته تا این وطن ... وطن شده است
کاش جای دورنگی و تزویر
ما همه ظاهراً مسلمان ها
فارغ از های و هوی میبردیم
سجده بر آستان گلدان ها ....
کعبه در ماه رجب شد قبله گاه عاشقان
شد طوافش واجب و گردید راه عاشقان
کرد اجلال نزول از عالم بالا امیر
باز شد دیوار خانه در نگاه عاشقان
روی دست آفتاب مهربانی خانه کرد
آیه آیه خواند پیش از وحی ماه عاشقان
تکیه زد بر تخت جان و سلطه بر دلها نمود
رعیتش را کرد گلچین پادشاه عاشقان
ما به دور حضرت ارباب میگردیم و بس
هفت شهر عشق را در خواستگاه عاشقان
از رجب تا ماه حق یک ماه و اندی بود و رفت
تا ابد با ناله همراه است آه عاشقان
کعبه در ماه رجب شد قبله گاه عاشقان
شد طوافش واجب و گردید راه عاشقان
کرد اجلال نزول از عالم بالا امیر
باز شد دیوار خانه در نگاه عاشقان
روی دست آفتاب مهربانی خانه کرد
آیه آیه خواند پیش از وحی ماه عاشقان
تکیه زد بر تخت جان و سلطه بر دلها نمود
رعیتش را کرد گلچین پادشاه عاشقان
ما به دور حضرت ارباب میگردیم و بس
هفت شهر عشق را در خواستگاه عاشقان
از رجب تا ماه حق یک ماه و اندی بود و رفت
تا ابد با ناله همراه است آه عاشقان
رگهای غیرت وتنم درد میکند ای مرگ من برس که تنم درد میکند
کاشانه همیشگی ام باز کن دهان
در گوشه کمد کفنم درد میکند
از این ذلیل تر تو مخواهم به روزگار
آوخ که شیوه سخنم درد میکند
از هر طرف هجوم کلاغان هیز و زشت
من ریشه های نارونم درد میکند
وقتی لباسها به تنم زار میزنند
شاید که جیب پیرهنم درد میکند
آنها به نام مادری ام حرص داشتند
تنب و خلیج هموطنم درد میکند
نگذار بگذرد و همه بشنوند گفت
مرداب پیرم و لجنم درد میکند