قبه

شود گر اجابت دعا زیر قبه  

 

شوم آن غلامی که شد پیر قبه

 

عزیزی ایران شهنشاهی مصر

 

فدای یکی غمزه از میر قبه

 

مرا چون رها کرد از بند دنیا

 

گرفتار گشتم به زنجیر قبه

 

چرا صید این دام پر اشتهایم

 

سر و جان من باشد و تیر قبه؟

 

چرا گیر مشک و علم، گیر تلم

 

چرا گیر شش گوشه، درگیر قبه؟

 

خدایا مرا باز گردان به این شهر  

 

که  خوابم شود باز تعبیر قبه

برای مادرم

 

خیلی سریع پیر شدی مهربان من

 

بر کوه عشق نقطه آتشفشان من

 

در زیر آفتاب غضبناک زندگی

 

بودی درخت تا که شوی سایبان من

 

حتی زبان فهم مرا با تو خوانده اند

 

آنها که دیده اند تو را همزبان من

 

چین وجود تو به چروک آبدیده شد

 

هر خط نشان رنج من ای پر نشان من

 

هرگز نبودم آنکه تو میخواستی ببخش

 

مثل همیشه، مادر بهتر ز جان من 

 

شعر ادب

قایقی میخواهم،تا که از دریای طوفانی افکار، نجاتم بدهد ...
قایقی محکم،از جنس خیال،که به قلب این تلاطم بزنم...
توری رویا بر گستره ی امواج ذهن پر تشویش خودپهن کنم
و از میان زلال بیکسی ها،
واژه واژه آرزوی محال بیرون بکشم...
خستگی هایم را تا دور دستها پارو بزنم
...
لب ساحل آرام تنهایی،آتش شعری بپا کنم...
تا محاله آرزوها را در شعله اینشعر بسوزانم
و
از دل چشمه ی نقره فام مهتاب،
جرعه جرعه امید بر کاسه ی بند زده ی احساساتم بریزم،
باشد که باورهایم گلویی تازه کنند...

شعر و ادب

رأس ۸ که میشود نیمکت چوبی پارک،آمدنم را انتظار میکشد...
و من کلافه از حضور سنگین آدمکهای شهر،سبزشدن چراغ را به عبور،بی تاب میشوم...
بازی رنگها که پایان میگیرد،تمام وجودم شوق رسیدن دارد...
نیمکت چوبی که دلواپس از تأخیر چند دقیقه ای پیش آمده،زیر هم سایه گی سپیدار کز کرده با دیدنم سراسر آغوش باز میشود...
خودم را رها میکنم،
تمام خستگی هایم را مادرانه به دوش میگیرد...
صدای تق تق فرسودگیچوبهای تنش،نفس نفس زدنم را قربان صدقه میروند...
دست که روی شانه هایش میاندازم،آرام میگیرد...
دسته ی فلزی زنگ زده اش مرا میفهمد...
سراپا گوش است برای شنیدن درد دل های نگاهم...
انگار از تمام دنیا،فقط به خستگی های تن یک رهگذر راضیست...
دلم میخواهد برایش از بی تفاوتی آدمها،پوچی لحظه لحظه ی زندگی و اصالت بیکسی های سر به فلک کشیده ام گله کنم...
اما...
چشمم که به پایه های چوبی اسیر بی رحمی آسفالت اش می افتد،
دلم برحم می آید...
انصاف نیست درد دلهایم را با نیمکتی در میان بگذارمکه محکوم به زندگی ابدی کنار سپیداریست که از تمام عشق جز سایه سر بودن، به فکرش خطور نکرده است

مهری

 

چقدر می تپد دلــم که خالی حـیـاط را
قشنگ خـط خـطـی کنم
و با مـداد شـمـعـی ام دو گونه ی سپید مــاه را
صــورتــی کنم
چقدر می تپد دلــم که پله های خــانـه را
... دوتا یـکـی کنم
و التماس میکنم اجازه ام دهید
هـنـوز بـچـگـی کـنـم......

زنها واقعاً چه چیزی می خواهند ؟؟

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتو بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد . پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تأثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت . از این رو ، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سوال بسیار مشکلی پاسخ دهد . آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد ، و اگر پس از یک سال موفق به یافتن پاسخ نشد ، کشته می شد .

سوال این بود : زنـان واقـعـاً چـه چـیـزی می خـواهـنـد ؟

ادامه مطلب ...

زنها واقعاً چه چیزی می خواهند ؟؟

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتو بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد . پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تأثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت . از این رو ، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سوال بسیار مشکلی پاسخ دهد . آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد ، و اگر پس از یک سال موفق به یافتن پاسخ نشد ، کشته می شد .

سوال این بود : زنـان واقـعـاً چـه چـیـزی می خـواهـنـد ؟

ادبی

این روزها نوشتن مسکن ای شده است که باید سر ساعت به خورد بهانه هایم بدهم تا بی کسی های ناب امروز را با مرور خاطرات زخمی دیروز،فردا کنم...
مینویسم به یاد روزهایی که سیل حرفهای نگفته ام از سرخی لبهای تو جاری میشد و هر چه از هوش و حواس سر راهش بود با خود میبرد و به دریای دلم میریخت...
زمستان،فاصله و جدایی در افکارم جا نمیگرفتند که سراسر خیالم،لبریز از آرزوهای سبزی بود که هر شب با رویای فردا و تکرار دوباره ی تو،سیراب میشدند...
اما
آفت جدایی وقتی به مزرعه سبز خوشبختی ما افتاد که تیله های سبز چشمانت،دکمه ی لباس مترسک باغچه ی همسایه شد...
سایه ابرهای تیره ی نفرت،آسمان مزرعه را در بر گرفت،ترس تنهایی در گلویم صاعقه خورد،هوای دلم طوفانی شد و باران بیکسی،نهال کوچک عشق را شکست...
بعد تو،
روزمرگی هایم در زمستان سوزناک دفتر شعرم منجمد شده اند...
و من،
هر شب،جاده ی سرد فاصله ها را تا بیابان های لم یزرع عشق قدم میزنم،
خسته که میشوم،
از شاخ و برگ آرزوهای خشکیده بر لب جاده،آتشیروشن میکنم،
شاید دل گرم شوند جوانه های یخ زده ی امید در گلخانه ی قلبم...

شعر زیبای سیب و جوابیه ها




تو به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
sib شعر زیبای سیب و جوابیه ها




سیب را دست تو دید 

غضب آلود به من کردنگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 
و تو رفتی و هنوز  
سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت



حمید مصدق

ماه و سنگ

اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی


فریدون مشیری