یک مرد

یک مرد هم گاهی می شکند ،
یک مرد هم گاهی غم بر دلش سنگینی می کند ،
یک مرد هم گاهی تنها می شود ،
یک  مرد هم گاهی تکیه گاهی می خواهد برای ادراک حس آرامش ،
یک مرد هم گاهی شانه ای می خواهد محرم برای اشک هایش ،
یک مرد هم گاهی کم می آورد ؛
یک مرد هم گاهی خسته می شود ؛
یک مرد هم گاهی دلش برای کودکی هایش تنگ می شود ؛
یک مرد هم گاهی بهانه گیر می شود ، گاهی دلش می خواهد بچگی کند ...
یک مرد هم گاهی خنجر از پشت می خورد ،
یک مرد هم گاهی خسته می شود ؛
یک مرد هم گاهی خودش را پشت خنده های ظاهری پنهان می کند و در دل خون می گرید ...
یک مرد یک انسان است نه یک سنگ. نگویید مرد که گریه نمی کند ...


.
پ.ن:تقدیم به همه مردان سرزمینم.

دست

دست هایت ؛
معجزه قرن است ،
عجیب جاذبه دارد ؛
بال پرم می شوند و
مرا از زمین ؛
پرواز می دهند ...

بهار
.

نگاه

نگاه 
نگاه
نگاه ...
من خجلم که به چشمانت ،
که عاشق درمانده آنها هستم ،
عاشقانه نگاه کنم ؛
نگاهت مرا ذوب می کند ...

بهار
.

بهار سهرابی

زندگی فقط ؛
خونه لوکس ، با تمام امکانات رفاهی نیست .
زندگی فقط لباسای مارک نیست .
زندگی فقط ماشین آخرین سیستم نیست .
زندگی فقط پیچیدن بوی ادکلن جدیدت تا ده فرسخی نیست .
زندگی فقط سفرهای دور دنیا نیست .
زندگی فقط مهمونی های پر از تجمل نیست .
زندگی فقط پول نیست .
زندگی گاهی عطر خاک بارون خورده است  .
زندگی گاهی یه نونه تازه از تنور در اومده است .
زندگی گاهی دستای پینه بسته یه کشاورزه .
زندگی گاهی نگاه معصومه یه بچه روستاییه .
زندگی گاهی خوابیدن زیر سایه یه درخته .
زندگی گاهی ، در اوج سادگی زندگیه ...

بهار

نگاه


چشمها گاهی شبیه تیغ، بران میشوند

گاه مثل نوک نیزه، زیر قرآن میشوند

از سکوت کامل فریادهای یک نگاه

فوج فوج کافران در دم مسلمان میشوند

میله های این قفس را دیده اند و در جنون

خواستار حبس اجباری زندان میشوند

آتش پنهان زیر پلکها سوزان ترند

رفت چون خاکسترت بر باد طوفان میشوند

خورگیر* دیده ها پایان روز روشن است

چون به پشت شیشه ای تاریک پنهان میشوند
 
خورگیر: خورشید گرفتگی

کاروان مرگ

این کاروان که قاصد مرگ است جای نور، 
این کاروان کور‌ ِ‌پر از راهیان گور 

این کاروان که دخترکان مرا به باد...
این کاروان که دخترکان مرا به زور...

بلعید مثل مار سیاهی که تاج داشت 
دزدید و برد تا ته جادره‌های دور 

از زهر جام تلخ شهادت، نصیبشان 
از افتخارهای دروغینِ بی غرور 

لعنت به دست خونی صیاد شهر باد
بر عشقمان ببین که چه گسترده‌اند تور

لعنت به جنگ و چنگ پر از مرگ جنگ باد
لعنت بر این زمین پر از مینِ‌ بی‌عبور

افتاده جان مردم من دست قاتلان 
یک مشت بی‌کفایت بی‌مغز بی‌شوعور !

ادامه مطلب ...

زن

رفتار عاشقـــــانه ی زن را بایــد از دلتنگـــــــــــــــیش فهمید
از شـــوقُ بی تابیـــــش برای دیدار
از حس کودکانــــه اش برای آغــــــــوش!
از خجالتش برای بوســــه گرفتن!
زن بــــــی دلیل بهانه نمیگیرد
شاید بهانه ی نداشتن دستانِ گرمـــی را دارد که دستانش را بگیرد ...!

(احمد شاملو)



می‌روم با رهِ خود
سر فرو، چهره به‌هم.
با کس‌ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟

دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟

می‌روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!

این روزها زیاد این آهنگو گوش میکنم ...


به گرد کعبه میگردی پریشان
که وی خود را در آن جا کرده پنهان
اگر در کعبه میگردد نمایان 
اگر در کعبه میگردد نمایان
پس بگرد تا بگردیم
بگرد تا بگردیم .
در اینجا باده مینوشی
در آنجا خرقه میپوشی
چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مردم آزاری 
در آنجا از گنه عاری
نمیدانم چه پنداری !
در اینجا همدم و همسایه ات در رنج و بیماری
تو آنجا در پی یاری !
چه پنداری ؟ 
کجا وی از تو می خواهد چنین کاری ؟!
چه پیغامی که جز با یک زبان نمیداند ؟!
چه پیغامی؟
چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمیداند ؟!
چه سلطانی؟
چه دیداری ؟ چه دیداری ؟
که جز دینارو درهم از شما سفتن نمیداند ؟!
چه دیداری؟ چه دیداری؟
به دنبال چه میگردی؟ که حیرانی! که حیرانی!
خرد گم کرده ای , شاید نمیدانی .
همای از جان خود سیری , که خاموشی نمیگیری ؟
لبت را چون لبان فرخی دوزند 
تورا در آتش اندیشه ات سوزند
هزاران فتنه انگیزند
تورا بر سر در میخانه آویزند .

شعر : پرواز همایی