چشمها گاهی شبیه تیغ،
بران میشوند
گاه مثل نوک نیزه،
زیر قرآن میشوند
از سکوت کامل فریادهای
یک نگاه
فوج فوج کافران در دم
مسلمان میشوند
میله های این قفس را
دیده اند و در جنون
خواستار حبس اجباری
زندان میشوند
آتش پنهان زیر پلکها
سوزان ترند
رفت چون خاکسترت بر
باد طوفان میشوند
خورگیر* دیده ها پایان
روز روشن است
چون به پشت شیشه ای
تاریک پنهان میشوند
خورگیر: خورشید گرفتگی
این کاروان که قاصد مرگ است جای نور،
این کاروان کور ِپر از راهیان
گور
این کاروان که دخترکان مرا به باد...
این کاروان که دخترکان مرا به
زور...
بلعید مثل مار سیاهی که تاج داشت
دزدید و برد تا ته جادرههای
دور
از زهر جام تلخ شهادت، نصیبشان
از افتخارهای دروغینِ بی
غرور
لعنت به دست خونی صیاد شهر باد
بر عشقمان ببین که چه گستردهاند
تور
لعنت به جنگ و چنگ پر از مرگ جنگ باد
لعنت بر این زمین پر از مینِ
بیعبور
افتاده جان مردم من دست قاتلان
یک مشت بیکفایت بیمغز بیشوعور !
به گرد کعبه میگردی پریشان
که وی خود را در آن جا کرده پنهان
اگر در کعبه میگردد نمایان
اگر در کعبه میگردد نمایان
پس بگرد تا بگردیم
بگرد تا بگردیم .
در اینجا باده مینوشی
در آنجا خرقه میپوشی
چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مردم آزاری
در آنجا از گنه عاری
نمیدانم چه پنداری !
در اینجا همدم و همسایه ات در رنج و بیماری
تو آنجا در پی یاری !
چه پنداری ؟
کجا وی از تو می خواهد چنین کاری ؟!
چه پیغامی که جز با یک زبان نمیداند ؟!
چه پیغامی؟
چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمیداند ؟!
چه سلطانی؟
چه دیداری ؟ چه دیداری ؟
که جز دینارو درهم از شما سفتن نمیداند ؟!
چه دیداری؟ چه دیداری؟
به دنبال چه میگردی؟ که حیرانی! که حیرانی!
خرد گم کرده ای , شاید نمیدانی .
همای از جان خود سیری , که خاموشی نمیگیری ؟
لبت را چون لبان فرخی دوزند
تورا در آتش اندیشه ات سوزند
هزاران فتنه انگیزند
تورا بر سر در میخانه آویزند .
شعر : پرواز همایی