خاطرت هست؟

خاطرت هست؟
می گفتم در قانون من
چه بدانی چه ندانی،
چه بخوانی چه نخوانی
وقتی خون به نقطه ی جوش می رسد،
...شعر می شود...

اما چند روزیست واژه ها خیال قافیه شدن ندارند!
شعر امشبم تنها یک کلمه است:

تــــــ ــو!‬

دلم زیارت می خواهد ...
دلم ارامش حرم را می خواهد...
دلم نگاه به گنبد و درد و دل با آقا را می خواهد ...
دلم نسیم آرام بخش وقت نماز را می خواهد ...
دلم نوای زیبای اذان را می خواهد ..
دلم خیره شدن به کفتران حرم را می خواهد ...
دلم در دل ؛ درد و دل کردن با امام رئوفم را می خواهد ...
دلم زیارت می خواهد ...

بهار
.

دلتنگ کودکی ام...

دلتنگ کودکی ام...
آن زمان که تمام دغدغه ام ، بازی با دوستانم بود...
آن زمان که خنده ام بی دلیل ، گریه ام ساده و بی خجالت ،
قهرهایم زود گذر ؛
و عشقم عروسکم بود...

بهار

تو شعر می گویی ؛

تو شعر می گویی ؛
و من ؛
احساساتت را ،
تقطیع هجایی میکنم ...
تو عاشق تری ؛
یا من ؟
که پل های ؛
عروض و قافیه را طی میکنم ،
تا به راز چشمانت برسم؟

بهار
.

گاهی دلم می خواهد ؛

گاهی دلم می خواهد ؛
از آدم ها دور شوم ؛
بروم یک گوشه دنج ...
من باشم و خالقم ؛
من باشم و آن مهربان ترین ؛
من باشم و رحیم ترین ،
و بگویم هر آنچه را که محرمی برای گفتنشان نیست ...
بگویم به آن ؛
                سمیع علیم ....

بهار
.

زندگی

زندگی یعنی خنده های بی وقفه ...
یعنی شعر عشق...
زندگی یعنی طلوع خوردشید شادی و امنیت در آغوشی پاک...
زندگی یعنی حس ناب لمس نسیم ...
زندگی یعنی شور بی پایان نظاره اولین تابش خورشید...
زندگی یعنی صدای اولین رعد پاییزی..
یعنی بوی خاک نم خورده بهاری ...
زندگی یعنی نظاره شکوفه های گیلاس ...
زندگی یعنی صدای جیرجیرکی در ارامش یک شب تابستان...
 یعنی اولین قطره باران بهاری و اولین برف زمستان..
زندگی یعنی گرمای دستان گره شده در دستان یکدیگر...
زندگی یعنی اولین برق نگاه و اولین لبخند میان دو عاشق...
زندگی یعنی همین چیزهای ساده ...
زندگی یعنی زیبایی مطلق...

بهار

گاهی

گاهی می روم به کودکی هایم ؛
آن روز خاص که گم شدم در شلوغی خیابان...
و چه لذتی داشت آغوش پدر بعد از آن ترس و دلهره ؛
و حالا گاهی که گم می شوم ؛ در اضطراب ،
باز هم ؛
         آغوش پدر نجاتم می دهد ...

بهار
.

عشق

عشق نجات دادن غریقی است ،
که دیگر هیچ کس به نجاتش امیدی ندارد ...
عشق رجعت ، به آغاز آغاز است ؛
به شروع ؛
به همان لبخند ،
همان نگاه ،
و همان طعم نخستین ،
اما نه خاطره آنها ؛
بلکه خود آنها ...

بهار
.

شعارهای عاشقانه

شعارهای عاشقانه ، از اندیشه های عاشقانه بر می خیزند ،
نه از فرصت های بی مصرف مانده .
وهیچ چیز در هیچ موقعیتی پرواز اندیشه را محدود نمی کند ؛
هرگز کسی نتوانسته جلوی شاعر شدن ، نقاش شدن ، موسیقی دان شدن یا ... آدم ها را بگیرد .
من این سخن را باور دارم که انسان حتی در یک زندان انفرادی تنگ و تاریک نیز می تواند ، 
برای خود زندگی نامحدودی به وجود آورد ...
زیبایی زندگی به نوع نگاه ما بستگی دارد نه موقعیتی که در آن قرار داریم ...

بهار
.

عشق

عشق رو اد کن ،
غم رو دلیت کن ،
دروغ رو هک کن ،
از معرفت کپی بگیر ،
برام آف بذار ...