امشب پایان می دهی به حیاتت ؛

خورشید ؛
امشب پایان می دهی به حیاتت ؛
یا صبح طلوع دوباره ات ، 
چشمانمان را می نوازد ؟
فردا ، گرم میکنی زمین منجمد را ،
 یا این شب طولانی ؛ سحر ندارد ؟
حتی فکر یک لحظه نبودنت ؛ دل تنگم می کند ...

بهار
.

دلم آغوشی عاشقانه می خواهد ،

دلم آغوشی عاشقانه می خواهد ، 
آغوشی مقدس ؛
نه آغوشی از سر هوس ،
آغوشی که دغدغه هایمان را از ما بگیرد ؛
و آراممان کند ...
دلم آغوش کسی را می خواهد که مرا ؛
به خاطر خودم بخواهد ؛
                   نه به خاطر خودش ...

بهار
.

بعضی می گویند ،

بعضی می گویند ، 
عشقی می خواهیم ؛
دست گرمی برای روز مبادا ...
و من به خود می گویم ؛
 در همان روز مبادا ؛
دست هامان خود به خود گرم می شوند ...
عشق دست گرمی نیست ؛
 تجربه کردنی نیست ...
در یک آن و لحظه  ،
تو را درگیر می کند ...

بهار
.

خاطرت هست؟

خاطرت هست؟
می گفتم در قانون من
چه بدانی چه ندانی،
چه بخوانی چه نخوانی
وقتی خون به نقطه ی جوش می رسد،
...شعر می شود...

اما چند روزیست واژه ها خیال قافیه شدن ندارند!
شعر امشبم تنها یک کلمه است:

تــــــ ــو!‬

دلم زیارت می خواهد ...
دلم ارامش حرم را می خواهد...
دلم نگاه به گنبد و درد و دل با آقا را می خواهد ...
دلم نسیم آرام بخش وقت نماز را می خواهد ...
دلم نوای زیبای اذان را می خواهد ..
دلم خیره شدن به کفتران حرم را می خواهد ...
دلم در دل ؛ درد و دل کردن با امام رئوفم را می خواهد ...
دلم زیارت می خواهد ...

بهار
.

دلتنگ کودکی ام...

دلتنگ کودکی ام...
آن زمان که تمام دغدغه ام ، بازی با دوستانم بود...
آن زمان که خنده ام بی دلیل ، گریه ام ساده و بی خجالت ،
قهرهایم زود گذر ؛
و عشقم عروسکم بود...

بهار

تو شعر می گویی ؛

تو شعر می گویی ؛
و من ؛
احساساتت را ،
تقطیع هجایی میکنم ...
تو عاشق تری ؛
یا من ؟
که پل های ؛
عروض و قافیه را طی میکنم ،
تا به راز چشمانت برسم؟

بهار
.

گاهی دلم می خواهد ؛

گاهی دلم می خواهد ؛
از آدم ها دور شوم ؛
بروم یک گوشه دنج ...
من باشم و خالقم ؛
من باشم و آن مهربان ترین ؛
من باشم و رحیم ترین ،
و بگویم هر آنچه را که محرمی برای گفتنشان نیست ...
بگویم به آن ؛
                سمیع علیم ....

بهار
.

زندگی

زندگی یعنی خنده های بی وقفه ...
یعنی شعر عشق...
زندگی یعنی طلوع خوردشید شادی و امنیت در آغوشی پاک...
زندگی یعنی حس ناب لمس نسیم ...
زندگی یعنی شور بی پایان نظاره اولین تابش خورشید...
زندگی یعنی صدای اولین رعد پاییزی..
یعنی بوی خاک نم خورده بهاری ...
زندگی یعنی نظاره شکوفه های گیلاس ...
زندگی یعنی صدای جیرجیرکی در ارامش یک شب تابستان...
 یعنی اولین قطره باران بهاری و اولین برف زمستان..
زندگی یعنی گرمای دستان گره شده در دستان یکدیگر...
زندگی یعنی اولین برق نگاه و اولین لبخند میان دو عاشق...
زندگی یعنی همین چیزهای ساده ...
زندگی یعنی زیبایی مطلق...

بهار

گاهی

گاهی می روم به کودکی هایم ؛
آن روز خاص که گم شدم در شلوغی خیابان...
و چه لذتی داشت آغوش پدر بعد از آن ترس و دلهره ؛
و حالا گاهی که گم می شوم ؛ در اضطراب ،
باز هم ؛
         آغوش پدر نجاتم می دهد ...

بهار
.